دل صحرا
پای یک کوه
این کیه ؟ گرم مناجات
این کیه ؟ داره می گیره از خدا اذن ملاقات ؟
این ، حسینه
عرفه ، روز حسینه
روز بین الحرمینه
بعد از آن که امام حسین(ع) با در خواست مکرر استاندار مدینه مبنی بر بیعت با یزید بن معاویه رو برو گردید و بناچار از این شهر خارج و وارد مکه معظمه شد، به مدت چهار ماه و چند روز در جوارخانه امن الهی اقامت گزید و در این مدت با دعوت مسلمانان مبارز برخی از مناطق اسلامی، به ویژه شیعیان کوفه مواجه شد و برای پاسخ گویی به درخواست آنان، پسر عمویش مسلم بن عقیل(ع) را جهت هماهنگی انقلابیون و زمینه سازی نهضت بزرگ، به کوفه ارسال نمود و چون مسلم بن عقیل با استقبال شایان مردم کوفه مواجه شد، برای آن حضرت نامه ای فرستاد و او را برای رفتن به شهر کوفه دعوت کرد.
امام حسین(ع) تصمیم داشت که پس ازپایان مراسم حج، به سوی کوفه رهسپار شود، ولی به وی خبر داده شد که یزید بن معاویه، تعدادی از مزدوران خود به فر ماندهی عمرو بن سعید بن عاص را به بهانه حضور در مراسم حج، به مکه فرستاد تا در هنگام مراسم حج، امام حسین(ع) را دستگیر کرده و به نزد یزید در شام بفرستد و یا اینکه ناجوانمردانه وی را در هنگام عبادت ترور کرده و به شهادت برساند.
امام حسین(ع) برای خنثی کردن توطئه های دشمن حیله گر، ناچار شد در تصمیم خویش تجدید نظر کند. بدین جهت حج خود را تبدیل به عمره کرد و پس از پایان أعمال عمره، از حالت احرام بیرون آمد و در هشتم ذی حجّه، یعنی دو روز پیش از عید سعید قربان، از مکه عازم کوفه گردید.(1)
یزید بن معاویه از یک سو جاسوسان و مزدوران خویش را برای دستگیری و یا کشتن آن حضرت به مکه اعزام کرد و از سوی دیگر با واسطه قرار دادن افراد موجّه و سر شناس، مانع خروج آن حضرت از مکه می گردید.
وی، نامه ای برای عبدالله بن عباس فرستاد و از او درخواست کرد که مانع قیام امام حسین(ع) شده و او را به سکوت و آرامش دعوت کند، در غیر این صورت، بدون در نظر گرفتن ملاحظات خویشاوندی با او برخورد خشن خواهد کرد. عبدالله بن عباس به نزد امام حسین(ع) رفت و او را به ماندن در مکه و خویشتن داری دعوت کرد،ولی آن حضرت، اعتنایی به مصلحت اندیشی های وی نکرد و بر تصمیم خود تأکید نمود(2)
غیر از عبدالله بن عباس، افرادی دیگر چون محمدبن حنفیه، عبدالله بن عمر و عبدالله بن جعفر نیز آن حضرت را از قیام بر ضد یزید و رفتن به سوی عراق بر حذر نمودند.تنها عبدالله بن زبیر وی را تشویق به رفتن میکرد، تا زمینه را برای خود نمایی وی فراهم شود. چون با وجود ابا عبدالله الحسین(ع) در مکه معظمه، کسی اعتنایی به عبدالله بن زبیر نمی کرد.
ولی امام حسین(ع) بدون توجه به توصیه و تشویق دیگران(ع)، تصمیم خود را گرفته بود و بر اساس آن، به همراه خانواده و یاران و همراهان خویش از مکه خارج شد و به سوی عراق رهسپار گردید.(3)
یحیی بن سعید از جانب برادرش عمرو بن سعید، مأموریت یافت که آن حضرت را از حرکت به سوی کوفه باز دارد و وی را به مکه برگرداند.
ولی تلاش و اصرار وی نیز بی فایده بود و امام حسین(ع) بدون اعتنا به تهدیدات او به حرکت خویش ادامه می داد.
پی نوشت ها:
1- الإرشاد[شیخ مفید]، ص414
2- ترچمةالحسین و مقتله[محمد بن سعد بصری]،ص 59
3- الفتوح[ابن اعثم کوفی ]، ص837 و ص867
کاش می شد روشنای تربت پاک تو بود
چلچراغ اشک ما ، در شام تار غربتت
شهادت مظلومانهء پنجمین اختر تابناک آسمان امامت و ولایت ، حضرت امام محمّد باقر علیه السّلام ـ باقر العلوم ـ بر همه دوستداران و شیعیان آن امام همام تسلیت و تعزیت باد.
ای دومین محمد و ای پنچمین امام
از خلق و از خدای تعالی تو را سلام
چشم و چراغ فاطمه، خورشید هفت نور
روح و روان احمد و فرزند چار امام
آن هفت نور روشنی چشم هفت آفتاب
آن چار امام خود پدر این چهار امام
وصف تو را نگفته خدا جز به افتخار
نام تو را نبرده نبی جز به احترام
هم ساکنان عرش به پایت نهاده رخ
هم طایران سدره به دستت همیشه رام
حکم خدا به همت تو گشته پایدار
دین نبی به دانش تو مانده مستدام
با آنهمه جلال و مقامی که داشتی
دیدی ستم ز خصم ستمگر علی الدوام
گه دید چشم پاک تو بیداد از یزید
گاهی شنید گوش تو دشنام از هشام
گریند در عزای تو پیوسته مرد و زن
سوزند از برای تو هر روز خاص و عام
گاهی به دشت کرب و بلا بوده ای اسیر
گاهی به کوفه بر تو شد ظلم، گه به شام
خوانند سوی بزم یزیدت، بدان جلال
بردند در خرابه شامت بدان مقام
گر کف زدندن اهل ستم پیش رویتان
گر سنگ ریختند بر سرهایتان زبام
راحت شدی ز جور و جفای هشام دون
آندم که گشت عمر تو را از زهر کین تمام
داریم حاجتی که ز لطف و عنایتی
بر قبر بی چراغ تو گئیم یک سلام
«میثم» هماره وصف شما خاندان کند
ای مدحتان بر اهل سخن خوشترین کلام
غلامرضا سازگار
دست شهادت ، همیشه ، باز است ،:
مرگ سرخ ، برای از میان برداشتن مرگِ سیاه!
اگر شانه های شهادت نبود ، بار امانت ـ قطعاً ـ بر زمین می ماند.
اگر شهادت نبود ، دستِ دین به جایی نمی رسید ؛ از نفس می اُفتاد ؛ چگونه می خواست شکافندگی همه علوم عالم را فریاد بکشد ؛ چگونه می خواست نوّهء حسین بن علی (ع) را به رُخ عالم بکشد ـ مگر می شود چنان جدّی ، چنین بازمانده ای نداشته باشد؟!
گویی ، در نبود شهادت ، دیانت نیز نیست !
" لَو لاَ الشهادةُ ، لَاندَرسَتِ الدّین" ـ امام صادق علیه السّلام
شهادت را ، نمی شود از میدان بدر کرد. شهادت ـ هیچ وقت ـ شانه ، خالی نمی کند....
عصبانیّت کُُفر ، از بیچارگی اوست : بگذار هُشام از خشم بمیرد ، به هُشامیان بگویید همهء زور خویش را بزنند.
امام باقر(ع) ، را مگر می شود از مردم گرفت؟!
از او ، مگر می شود ، چیزی را کم کرد؟....
انسان های بزرگ، دردهایشان هم بزرگ است . آنان از هر حقارتی ، دلگیر می شوند ؛
و از کوچک های بی شمار ، در عذاب!
من که بزرگ نیستم ، چرا آنقدر دردها بزرگ به نظر میرسند ؟ چرا این کوچکی ها، شده اند خار راه زندگیم ـ آنهم زندگی ای بس فانی
آخر، کوچکی ها ، خار راه انسان های کریم است؛ و جهل ها و نفهمیدن ها، مانعی متراکم و سخت، در برابر عبورهای آگاهانه و رفتن های مردانه.....
نکند رفتنم به خیالم مردانه می آید ، نکند رفتنم بیشتر شبیه ماندن نامردان باشد ، نکند این نامردمی های روزگار دل ِ ناچیزم را درگیر کرده باشد و .... نکند در خوابم!
اصحاب ِ ظاهر که اعداد و ارقام ، میزان و معیارشان است، پا به پای " تکاثُر" گام بر می دارند، و رسیدن را ـ نه موفقیت را ـ در تعدّد می نگرند:
" ابوپول " و " ابو جهل " اند ...
ترجمان شیطانی خاک، ترجمان زبونی و زبانی آتش، آلودگان متعدّد، و کوچک های بی شمار!
........ و در مقابل ،
روح های کریم ـ که از بودن و ماندن ، در این تیره فهمی ها، وامانده اند و به تنگ آمده ـ بی اعتنا به اقبال ها و تدبیرهای این دنیائی ، راه خویش را می پویند و کلام خویش را می گویند :
" اِنّما اَعظُکُم بِواحدة :
اَن تَقومُوا لِلّه ، مَثنی وَ فُرادی ، ثُمّ تَتفَکّرُوا...."
اگر پذیرفتند ، همان را می گویند. اگر هم نپذیرفتند ، دست از حرفشان بر نمی دارند:
با یقینی سترگ، و کلامی بزرگ ـ قامت برافراشته و مطمئن ـ پیغام رسالت خویش را ـ رسولانه و مسئولانه ـ " شهادت" می دهند:
در برابر چشمانِ مهیّای دیدن ، و گوش های آمادهء شنیدن.
در این میانه کدامم من ؟ چگونه ام من ؟ چقدر دلتنگ شناختنم من ؟ کاش من نبود تا بهتر می شناختمت ای انسان!
در این روزهای پُرآشوب و شبهای پلک برهم نزدن ، به دنبال و منتظر عرفه ام ، منتظر عرفه گاهی می دَوم ، گاهی می نشینم و گاهی چون کودکی یتیم می گریم ـ من یتیم ندانستنم شاید
امروز اوّل ذی الحجّه ـ سالروز پیوند علی (ع) و فاطمه (س)ـ است ؛ با سر گرفتن این ازدواج قرار است 11 نور از سلالهء زهرای اطهر زاده شود ، چگونگی و مراسم و قول و قرار ها را شنیده ام ـ امّا اینکه ما چه کنیم تا نزدیکتر شویم به این نورانیّت ؟
نمی دونم توی این دوران که هر از گاهی سیمان و دیوار و ... جای مهر و محبّت رو توی خونه ها گرفته ـ چطور باید از ازدواج و معیارهاش و ..... حرف زد ؟ چطور باید همسری رو انتخاب کرد که فرزندانی خوب ... ؟ ساده ازواج کردن یعنی چی ؟ نمی دونم شوهر کردن و زن گرفتن کجای این عهد الهی جا می گیره وقتی فقط دیدمون سالن شب عروسی و ماندگاری یه شب از هزاران شب زندگیمونه و یا جهیزیه آنچنانی که روی داماد بنده خدا کم بشه و جیب پدر زن ( که بعد از ازدواج دخترش) خالی بشه و ..................
اصل پیوستگى بین زن و مرد امرى سفارشى و تحمیلى نیست، بلکه از امورى است که طبیعتبشرى بلکه طبیعتحیوانى، با رساترین وجه آن را توجیه و بیان مىکند و از آنجا که اسلام دین فطرت است طبعا این امر را تجویز کرده است، (و بلکه مقدار طبیعیش را مورد تاکید هم قرار داده).
و عمل تولید نسل و همچنین جوجهگذارى که از اهداف و مقاصد طبیعت استخود تنها عامل و سبب اصلى است که این پیوستگى را در قالب ازدواج ریخته و آن را از اختلاطهاى بىبندوبار و از صرف نزدیکى کردن در آورده تا شکل ازدواج توام با تعهد به آن بدهد.و به همین جهت مىبینیم حیواناتى که تربیت فرزندشان به عهده والدین است، زن و مرد و به عبارت دیگر نر و ماده خود را نسبتبه یکدیگر متعهد مىدانند، همانند پرندگان که ماده آنها مسؤول حضانت و پرورش تخم و تغذیه و تربیت جوجه است و نر آنها مسؤول رساندن آب و دانه به آشیانه.
و نیز مانند حیواناتى که در مساله تولید مثل و تربیت فرزند احتیاج به لانه دارند، ماده آنها در ساختن لانه و حفظ آن نیاز به همکارى نر دارد که اینگونه حیوانات براى امر تولید مثل روش ازدواج را انتخاب مىکنند و این خود نوعى تعهد و ملازمت و اختصاص بین دو جفت نر و ماده را ایجاب مىکند و آن دو را به یکدیگر مىرساند و نیز به یکدیگر متعهد مىسازد و در حفظ تخم ماده و تدبیر آن و بیرون کردن جوجه از تخم و همچنین تغذیه و تربیت جوجهها شریک مىکند، و این اشتراک مساعى همچنان ادامه دارد تا مدت تربیت اولاد به پایان رسیده و فرزند روى پاى خود بایستد و از پدر و مادر جدا شود، و دوباره نر و ماده ازدواج نموده، ماده مجددا تخم بگذارد و...
پس عامل نکاح و ازدواج همانا تولید مثل و تربیت اولاد است، و مساله اطفاى شهوت و یا اشتراک در اعمال زندگى چون کسب و زراعت و جمع کردن مال و تدبیر غذا و شراب و وسایل خانه و اداره آن امورى است که از چهار چوب غرض طبیعت و خلقتخارج است و تنها جنبه مقدمیت داشته و یا فواید دیگرى غیر از غرض اصلى بر آنها مترتب مىشود.
از این جا روشن مىگردد که آزادى و بى بند و بارى در اجتماع زن و مرد به اینکه هر مردى به هر زنى که خواست در آویزد و هر زنى به هر مردى که خواست کام دهد و این دو جنس در هر زمان و هر جا که خواستند با هم جمع شوند، و عینا مانند حیوانات زبان بسته، بدون هیچ مانع و قید و بندى نرش به مادهاش بپرد، همانطور که تمدن غرب وضع آنان را به تدریجبه همین جا کشانیده، زنا و حتى زناى با زن شوهردار متداول شده است.
و همچنین جلوگیرى از طلاق و تثبیت ازدواج براى ابد بین دو نفرى که توافق اخلاقى ندارند و نیز ممنوع کردن زن از اینکه همسر مثلا دیوانهاش را ترک گفته، با مردى سالم ازدواج کند، و محکوم ساختن او که تا آخر عمر با شوهر دیوانهاش بگذارند.
و نیز لغو و بیهوده دانستن توالد و خوددارى از تولید نسل و شانه خالى کردن از مسؤولیت تربیت اولاد، و نیز مساله اشتراک در زندگى خانه را مانند ملل پیشرفته و متمدن امروز زیربناى ازدواج قرار دادن، و نیز فرستادن شیرخواران به شیر خوارگاههاى عمومى براى شیر خوردن و تربیتیافتن، همه و همه بر خلاف سنت طبیعت است و خلقتبشر به نحوى سرشته شده که با سنتهاى جدید منافات دارد.
بله حیوانات زبان بسته که در تولد و تربیت، به بیش از آبستن شدن مادر و شیر دادن و تربیت کردن او یعنى با او راه برود، و دانه بر چیدن و یا پوزه به علف زدن را به او بیاموزد، احتیاجى ندارند طبیعى است که احتیاجى به ازدواج و مصاحبت و اختصاص نیز ندارد، مادهاش هر حیوانى که مىخواهد باشد، و نر نیز هر حیوانى که مىخواهد باشد، چنین جاندارانى در جفت گیرى آزادى دارند، البته این آزادى هم تا حدى است که به غرض طبیعتیعنى حفظ نسل ضرر نرساند.
مبادا خواننده عزیز خیال کند که خروج از سنتخلقت و مقتضاى طبیعت اشکالى ندارد، چون نواقص آن با فکر و دیدن برطرف مىشود، و در عوض لذائذ زندگى و بهرهگیرى از آن بیشتر مىگردد، و براى رفع این توهم مىگوئیم این توهم از بزرگترین اشتباهات است، زیرا این بنیههاى طبیعى که یکى از آنها بنیه انسانیت و ساختمان وجودى او است مرکباتى است تالیف شده از اجزائى زیاد که باید هر جزئى در جاى خاص خود و طبق شرایط مخصوصى قرار گیرد، طورى قرار گیرد که با غرض و هدفى که در خلقت و طبیعت مرکب در نظر گرفته شده، سازگار باشد، و دخالت هر یک از اجزا در بدست آمدن آن غرض و به کمال رساندن نوع، نظیر دخالتى است که هر جزء از معجون و داروهاى مرکب دارد و شرایط و موفقیت هر جزء، نظیر شرایط و موفقیت اجزاى دارو است که باید وصفى خاص و مقدارى معین و و وزن و شرایطى خاص داشته باشد، که اگر یکى از آنچه گفته شد نباشد و یا کمترین انحرافى داشته باشد اثر و خاصیت دارو هم از بین مىرود(و چه بسا در بعضى از موارد مضر هم بشود).
از باب مثال انسان موجودى است طبیعى و داراى اجزائى است که بگونهاى مخصوص ترکیبیافته است و این ترکیبات طورى است که نتیجهاش مستلزم پدید آمدن اوصافى در داخل و صفاتى در روح و افعال و اعمالى در جسمش مىگردد، و بنا بر این فرض اگر بعضى از افعال و اعمال او از آن وصف و روشى که طبیعتبرایش معین کرده منحرف شود، و خلاصه انسان روش عملى ضد طبیعت را براى خود اتخاذ کند، قطعا در اوصاف او اثر مىگذارد، و او را از راه طبیعت و مسیر خلقتبه جائى دیگر مىبرد، و نتیجه این انحراف بطلان ارتباطى است که او با کمال طبیعى خود و با هدفى که دارد، به حسب خلقت در جستجوى آن است.
و ما اگر در بلاها و مصیبتهاى عمومى که امروز جهان انسانیت را فرا گرفته و اعمال و تلاشهاى او را که به منظور رسیدن به آسایش و سعادت زندگى انجام مىشود بى نتیجه کرده و انسانیت را به سقوط و انهدام تهدید مىکند بررسى دقیق کنیم، خواهیم دید که مهمترین عامل در آن مصیبتها، فقدان و از بین رفتن فضیلت تقوا و جایگزینى به بى شرمى و قساوت و درندگى و حرص است، و بزرگترین عامل آن بطلان و زوال، و این جایگزینى، همانا آزادى بى حد، و افسار گسیختگى، و نادیده گرفتن نوامیس طبیعت در امر زوجیت و تربیت اولاد است، آرى سنت اجتماع در خانه و تربیت فرزند(از روزى که فرزند به حد تمیز مىرسد تا به آخر عمر)در عصر حاضر قریحه رافت و رحمت و فضیلت عفت و حیا و تواضع را مىکشد.
و اما اینکه توهم کرده بودند که ممکن است آثار شوم نامبرده از تمدن عصر حاضر را با فکر و رؤیت از بین برد، در پاسخ باید گفت: هیهات که فکر بتواند آن آثار را از بین ببرد، زیرا فکر هم مانند سایر لوازم زندگى وسیلهاى است که تکوین آن را ایجاد کرده و طبیعت آن را وسیلهاى قرار داده، براى اینکه آنچه از مسیر طبیعتخارج مىشود به جایش برگرداند، نه اینکه آنچه طبیعت و خلقت انجام مىدهد باطلش سازد و با شمشیر طبیعتخود طبیعت را از پاى در آورد، شمشیرى که طبیعت در اختیار انسان گذاشت تا شرور را از آن دفع کند و معلوم است که اگر"فکر"که یکى از وسایل طبیعت است در تایید شؤون فاسد طبیعتبکار برود، خود این وسیله هم همانند دیگر وسایل فاسد و منحرف خواهد شد و لذا مىبینید که انسان امروز هر چه با نیروى فکر آنچه از مفاسد را که فسادش اجتماع بشر را تهدید کرده، اصلاح مىکند.همین اصلاح خود نتیجهاى تلختر و بلائى دردناکتر را به دنبال مىآورد، بلائى که هم دردناکتر و هم عمومىتر است.
بله، چه بسا گویندهاى از طرفداران این فکر بگوید که: صفات روحى که نامش را " فضائل نفسانى" مىنامند، چیزى جز بقایاى دوران اساطیر و افسانهها و توحش نیست و اصلا با زندگى انسان مترقى امروز هیچ گونه سازشى ندارد، از باب نمونه: "عفت"، " سخاوت"، "حیا"، "رافت"و"راستگوئى"را نام مىبریم، مثلا عفت، نفس را بى جهت از خواهشهاى نفسانى باز داشتن است و سخاوت از دست دادن حاصل و دست رنج آدمى است که در راه کسب و بدست آوردنش زحمتها و محنتهاى طاقتفرسا را متحمل شده است و علاوه بر این مردم را تنپرور و گدا و بیکاره بار مىآورد.همچنین شرم و حیا ترمز بیهودهاى است که نمىگذارد آدمى حقوق حقه خود را از دیگران مطالبه کند و یا آنچه در دل دارد بى پرده اظهار کند.و رافت و دلسوزى که نقیصه بودنش احتیاج به استدلال ندارد، زیرا ناشى از ضعف قلب است، و راستگوئى نیز امروز با وضع زندگى سازگار نیست.
و همین منطق، خود از نتائج و رهآوردهاى آن انحرافى است که مورد گفتار ما بود، چون این گوینده توجه نکرده به اینکه این فضائل در جامعه بشرى از واجبات ضروریهاى است که اگر از اجتماع بشرى رختبربندد، بشر حتى یک ساعت نیز نمىتواند به صورت جمعى زندگى کند.
اگر این خصلتها از بشر برداشته شود و هر فرد از انسان به آنچه متعلق به سایرین است تجاوز نموده، مال و عرض و حقوق آنان را پایمال کند، و اگر احدى از افراد جامعه نسبتبه آنچه مورد حاجت جامعه استسخا و بخشش ننماید، و اگر احدى از افراد بشر در ارتکاب اعمال زشت و پایمال کردن قوانینى که رعایتش واجب ستشرم نکند، و اگر احدى از افراد نسبتبه افراد ناتوان و بیچاره چون اطفال و دیوانگان که در بیچارگى خود هیچ گناهى و دخالتى ندارند رافت و رحمت نکند، و اگر قرار باشد که احدى به احدى راست نگوید و در عوض همه بهم دروغ بگویند، و همه به هم وعده دروغ بدهند، معلوم است که جامعه بشریت در همان لحظه اول متلاشى گشته و بقول معروف"سنگ روى سنگ قرار نمىگیرد".
پس جا دارد که این گوینده حداقل این مقدار را بفهمد که این خصال نه تنها از میان بشر رختبر نبسته، بلکه تا ابد هم رختبر نمىبندد و بشر طبعا و بدون سفارش کسى به آن تمسک جسته، تا روزى که داعیه"زندگى کردن دستجمعى"در او موجود است آن خصلتها را حفظ مىکند.
تنها چیزى که در باره این خصلتها باید گفت و در باره آن سفارش و پند و اندرز کرد، این است که باید این صفات را تعدیل کرده و از افراط و تفریط جلوگیرى نمود تا در نتیجه با غرض طبیعت و خلقت در دعوت انسان به سوى سعادت زندگى موافق شود، (که اگر تعدیل نشود و به یکى از دو طرف افراط و یا تفریط منحرف گردد، دیگر فضیلت نخواهد بود)و اگر آنچه از صفات و خصال که امروز در جوامع مترقى فضیلت پنداشته شده، فضیلت انسانیتبود، یعنى خصالى تعدیل شده بود، دیگر این همه فساد در جوامع پدید نمىآورد و بشر را به پرتگاه هلاکت نمىافکند بلکه بشر را در امن و راحتى و سعادت قرار مىداد.
حال به بحثى که داشتیم برگشته و مىگوئیم: اسلام امر ازدواج را در موضع و محل طبیعى خود قرار داده، نکاح را حلال و زنا و سفاح را حرام کرده و علاقه همسرى و زناشوئى را بر پایه تجویز جدائى(طلاق)قرار داده، یعنى طلاق و جدا شدن زن از مرد را جایز دانسته و نیز به بیانى که خواهد آمد این علقه را بر اساسى قرار داده که تا حدودى این علاقه را اختصاصى مىسازد، و از صورت هرج و مرج در مىآورد و باز اساس این علقه را یک امر شهوانى حیوانى ندانسته، بلکه آن را اساسى عقلانى یعنى مساله توالد و تربیت دانسته و رسول گرامى در بعضى از کلماتش فرموده: "تناکحوا تناسلوا تکثروا..."(یعنى نکاح کنید و نسل پدید آورید و آمار خود را بالا ببرید).
اسلام مردان را بر زنان استیلا داده است: اگر ما در نحوه جفت گیرى و رابطه بین نر و ماده حیوانات مطالعه و دقت کنیم خواهیم دید که بین حیوانات نیز در مساله جفت گیرى، مقدارى و نوعى و یا به عبارت دیگر بوئى از استیلاى نر بر ماده وجود دارد و کاملا احساس مىکنیم که گوئى فلان حیوان نر خود را مالک آلت تناسلى ماده، و در نتیجه مالک ماده مىداند و به همین جهت است که مىبینیم نرها بر سر یک ماده با هم مشاجره مىکنند، ولى مادهها بر سر یک نر به جان هم نمىافتند، (مثلا یک الاغ و یا سگ و یا گوسفند و گاو ماده وقتى مىبینند که نر به مادهاى دیگر پریده، هرگز به آن ماده حملهور نمىشود، ولى نر این حیوانات وقتى ببیند که نر ماده را تعقیب مىکند خشمگین مىشود به آن نر حمله مىکند).
و نیز مىبینیم آن عملى که در انسانها نامش خواستگارى است، در حیوانها هم ( که در هر نوعى به شکلى است) از ناحیه حیوان نر انجام مىشود و هیچگاه حیوان مادهاى دیده نشده که از نر خود خواستگارى کرده باشد و این نیست مگر به خاطر اینکه حیوانات با درک غریزى خود، درک مىکنند که در عمل جفت گیرى که با فاعل و قابلى صورت مىگیرد، فاعل نر، و قابل(مفعول)ماده است و به همین جهت ماده، خود را ناگزیر از تسلیم و خضوع مىداند.
و این معنا غیر از آن معنائى است که در نرها مشاهده مىشود که نر مطیع در مقابل خواستههاى ماده مىگردد(چون گفتگوى ما تنها در مورد عمل جفت گیرى و برترى نر بر ماده است و اما در اعمال دیگرش از قبیل بر آوردن حوائج ماده و تامین لذتهاى او، نر مطیع ماده است)، و برگشت این اطاعت(نر از ماده)به مراعات جانب عشق و شهوت و بیشتر لذت بردن است، (هر حیوان نرى از خریدن ناز ماده و بر آوردن حوائج او لذت مىبرد)پس ریشه این اطاعت قوه شهوت حیوان است و ریشه آن تفوق و مالکیت قوه فحولت و نرى حیوان است و ربطى به هم ندارند.
و این معنا یعنى لزوم شدت و قدرتمندى براى جنس مرد و وجوب نرمى و پذیرش براى جنس زن چیزى است که اعتقاد به آن کم و بیش در تمامى امتها یافت مىشود، تا جائى که در زبانهاى مختلف عالم راه یافته بطورى که هر شخص پهلوان و هر چیز تسلیم ناپذیر را "مرد"، و هر شخص نرمخو و هر چیز تاثیر پذیر را"زن"مىنامند، مثلا مىگویند: شمشیر من مرد است یعنى برنده است، یا فلان گیاه نر و یا فلان مکان نر است، و...
و این امر در نوع انسان و در بین جامعههاى مختلف و امتهاى گوناگون فى الجمله جریان دارد، هر چند که مىتوان گفت جریانش(با کم و زیاد اختلاف)در امتها متداول است.و اما اسلام نیز این قانون فطرى را در تشریع قوانینش معتبر شمرده و فرموده: "الرجال قوامون على النساء بما فضل الله بعضهم على بعض" (1) ، و با این فرمان خود، بر زنان واجب کرد که درخواست مرد را براى همخوابى اجابت نموده و خود را در اختیار او قرار دهند.
پىنوشت: 1. مردان مستولى و سرپرست زنان هستند به جهت آن برترى که خداى تعالى بعضى را بر بعضى دیگر داده. سوره نسا، آیه 34.